سلام مهاجر | ||
بلی، فقط در این گوشه از دنیا، در دنیای خودم، در دنیای که بسیار به آن عشق میورزم رسیدم. کابل هستم، صحت و لباس عافیت در تن، صحت و در فکر بازیابی خاطرات گذشته و در جریان قرار گرفتن روزگار اینجا. این کابل، یک دنیا عشق است، یک دنیا زندگی است. وقتی ازش دور باشی، درکش میکنی وقتی در درونش زندگی کنی احساس آرامش میکنی اما وقتی بیرون از کابل باشی فکر میکنی بسیار ویران شدهای، بسیار بیچاره و وامانده شدی، وقتی از این شهر خاکآلود دور باشی، خاطرات اینجا مثل خوره به تنت میفته و هی در تنت سوزنک بازی درمیاره، با خودت و آن هستی که نیستی است مشکل پیدا میکنی. این است زندگی در وطن، زندگی در کابل و عشق در کابل و افغانستان عزیز. این است کوچههای گردآلود و غباری که از سرعت موترها و ملیبسها به هوا بلند میشود و تو پشتش دق میکنی. این هم عشق است و تو برای استنشاق آن دلتنگ میشوی، باور کنید به دنبال این کوچههای تنگ و غبارآلود دلتنگ میشوید.
حتی دیدن کودکان خیابانی با چشمان جستجوگر شان، دیدن گدایان سرِ سرک، دیدن تصاویری که برای خیلیها تکاندهنده است اما گاهی زیباست و عشق. چرا زیباست، چون تو دلیلی برای این مییابی که چو عضوی به درد آورد روزگار، دیگر عضوها را نماند قرار. تو احساس میکنی آنها نیازمند تواند، نیازمند دستگیری توست است. اینجا در دل تو عشق روئیده است که با آنها احساس همدردی میکنی، اینجا عشق است که تو میخواهی به آنها کمک و احساس مشترک داری. چرا چون تویی که آن را درک میکنی، تویی که آرزو میکنی دیگر کودکان افغان در سرکهای و کوچهها کار نکنند، گدایی نکنند در عوض به مکتب بروند. اینجاست که عشق روئیده است و تو هستهء آن عشق هستی که برای بهتر شدن جامعه قدمی برداشتی. دیدن دوستان، پرسه زدن در کوچههای برچی، کارته سه سراپا عشق است. هیچ شهری به اندازه کابل زیبا نیست، هیچ شهری به زیبایی کابل و مردمان افغان نمیرسد. قربان علی همسایه ما که هر روز با کراچیاش به کار میرود و شبها دیر به خانه برمیگردد. وقتی درب حولی را تق تق میزند و پسر کوچکش سر از پا ناشناخته و شیدا دویده درب را باز میکند و بعد قربانعلی صورت پسرش را میبوسد و پسرش را روی کراچی در حولی خانه یک دور میگرداند – سراپا عشق است، زندگی است و امید. پسر قربانعلی شاد است چون پدرش کار میکند و شبها با دست پر برمیگردد، او شاد است چون پدرش وقتی هرشب دیرگاه به منزل بازمیگردد، یک دور با پدرش سرگرمی و کراچی سواری میکند – مهم نیست که کودکان همسایه موترسواری میکنند. کراچی پدر برای او عشق است و سرگرمی. گپهای از بازی مردار سیاست بماند برای یادداشت بعدی. [ جمعه 87/10/6 ] [ 6:18 عصر ] [ 1000Hasani ]
[ نظرات () ]
|
||
[ فالب وبلاگ : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |