سلام مهاجر | ||
در باره امام چه بنویسم؟ کمی ناراحت و سرگردان اطراف حرم بیبیمعصومه (س) راه میرفتم و به این میاندشیدم که به مناسبت سالگرد رحلت امام (ره) چه پیامی در وبلاگ بنوسم؟ از طرفی کتابخانهها بسته بود، به انترنیت هم که دست رسی نداشتم. تازه! اول کلام چه بنویسم؟ قطعه ادبی؟ خیلیها بهتر و بیشترش را هم نوشته اند ...! سیاسی- اجتماعی بنویسم، الکلام، الکلام ... ... مانده بودم که چه بنوسم ؟ که یک نکتهی جالب به ذهنم جرقه زد! و آن این که تا کنون من در هیچ مجله و روزنامه و رسانه های دیداری و شنیداری ندیده و نشنیده بودم که از خاطرات همراهان و شاگردانِ افغانستانی امام (ره) نوشته باشد! چند شب قبل خانم بزرگ زنگ زد و گفت: " امسال مثل سالهای قبل نام نویسی برای حرم امام هست یانه ؟" یکباره یادم آمد، سالهای قبل که دانشجویی مؤسسه نشر آثار امام خمینی (ره) که بودم، جهت شرکت در مراسم امام (ره) از تعداد بستگان و دوستان که ماییل به شرکت در مراسم سالگرد ارتحال امام (ره) بودند ثبت نام میکردم. این تذکر خانم بزرگ به صورت خیلی جدی مرا در جریان سالگرد ارتحال امام (ره) انداخت. به همین جهت امروز پنجشنبه 12 / 3 / 1390 ساعت دوازده به جامعة المصطفی مراجعه کردم، آن جا ثبت نام تمام شده بود، هر جای که سر زدم، دگه دیر شده امروز پنجشنبه بود ساعات کار اداری تمام شده بود و لیست ها را برای تدارک خدمات برده بودند! ... کمی ناراحت و سرگردان اطراف حرم بیبیمعصومه (س) راه میرفتم و به این میاندشیدم که به مناسبت سالگرد رحلت امام (ره) چه پیامی در وبلاگ بنوسم؟ از طرفی کتابخانهها بسته بود، به انترنیت هم که دست رسی نداشتم. تازه! اول کلام چه بنویسم؟ قطعه ادبی؟ خیلیها بهتر و بیشترش را هم نوشته اند ...! سیاسی- اجتماعی بنویسم، الکلام، الکلام ... ... مانده بودم که چه بنوسم ؟ که یک نکتهی جالب به ذهنم جرقه زد! و آن این که تا کنون من در هیچ مجله و روزنامه و رسانه های دیداری و شنیداری ندیده و نشنیده بودم که از خاطرات همراهان و شاگردانِ افغانستانی امام (ره) نوشته باشد! لذا این طرف و آن طرف حرم و مدرسه آیت الله گلپایگانی، دنبال یک روحانی کهن سال و تحصیل کرده نجف اشرف می گشتم که از امام خمینی (ره) خاطره داشته باشد ... از قضا یک روحانی کهن سالی را ملاقات کردم که سالها پیش او را می شناختم، ولی خیلی مدت مدید بود که او را دگر ندیده بودم، امروز موفق به زیارت اتفاقی او شده بودم!. سر صحبت را از چهار طرف دنیا باز کردم و خیلی زود گریز را به امام خمینی رسانده و ازش خواستار خاطره جالب شدم که در وبلاگم بنوسم. تا گفتم بنوسم... از زیر عینک ته استکانی اش به من مظنونانه زوم کرد و گفت: کدام نیم کاسه ای که زیر کاسه ات که نیست ؟ دقیقاً متوجه شدم که منظورش چیست! ولی خودم را تو کوچه حسن چپ زدم و گفتم: خدا نکند حاج آقا، من هیچ منظوری بدی ندارم، فقط میخواهم یک خاطرهی جالب از شما یا کسی دیگری از هموطنانم بدست بیارم، به عنوان یک خاطره افغانستانی از امام خمینی(ره) به مناسبت روز ارتحال آن حضرت بنوسم؛ فقط همین. گفت: تو مرکزجهانی، پرونده داری؟ - ... آری! ولی به این بیبیمعصومه (سلام الله علیها) قسم که خیلی سالها قبل مسدود شده و شهریه ام قطع است... اصلاً، اصلاً از آن بابت ها خیالت راحتِ راحت باشد ... . به هر صورت اطمنانش را جلب کردم. با آهِ سردی از دل پور درد، این گونه شروع کرد: 1- آی آغا! اگر بگم با رحلت امام خمینی(ره) روحانیت افغانستان یتیم شد؛ به هیچ وجه سخن بدور از واقعیت نگفته ام؛ بلکه با رحلت امام خمینی (ره) روحانیت شیعه، حوزههای علمیه بیسر نوشت و سرپرست شد... . ... آخرین شب که ما امام (ره) را در عراق دیدیم، اصلاً خاطره اش از ذهنم نمیرود!، مثل این که همین دیشب بود! ما چند نفر بیشتر در مسجد نمانده بودیم، چون بقیه را شرطه های صدام گرفته بودند. با این رفتارهای وحشیانه میخواستند اطراف امام را خالی کنند ... وقت که امام به طرف مسجد میامد، یکی از دوستان بنام ... پیشا پیش رفت، خواست جریان را به امام بگوید که حضرت اشان نیاید! مبادا مورد اذیت آزار سربازان عراقی قرار گیرد. وقت امام جریان را شنید خیلی زود اقدام کرد دستور دادند، طلاّب را که گرفته بودند، آزاد کنند. همه طلاب افغانی که آزاد شده بودند و بقیه طلاب که در جزیان قضیه بودند، ریختن منزل امام و از ایشان تشکر و قدر دانی کردند. آری! تمام آنهای را که آن شب از مسجد گرفته بودند، از طلاب افغانستانی بودند، زیرا عربها و حتی ایرانی ها کمتر به جماعت حضرت امام میامدند ... از آن شب به بعد دگر ما حضرت امام (ره) را ندیدیم؛ چون دولت عراق حضرت ایشان را از عراق اخراج کرده بود ... [البته ایشان اسم محل، مسجد ... را به دقت می گفت؛ من هم خیلی دلم میخواست با جزئیات گفت و گویش را ظبت کنم، یا حد اقل اسم محل و مسجد را بنوسم ، ولی اگر این کارها را می کردم، متهم به جاسوسی میشدم!. چندین خاطره جالب را تعریف نمود که بنده به صورت کوتاه دوتای از آنها را نوشتم. ]... اگر خدا خواست ادامه دارد!! [ شنبه 90/3/14 ] [ 10:17 عصر ] [ 1000Hasani ]
[ نظرات () ]
|
||
[ فالب وبلاگ : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |