سفارش تبلیغ
صبا ویژن

سلام مهاجر
لینک های مفید
  • صفحه اصلی
  • ----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------- -----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

    پیکر پا امام در جماران ... استاد نیامده بود و هیچ کس نبود! فکر کردم باز هم دیر آمده ام، این ساعت غرازه فریبم داده استاد امروز نیامده و بقیه همکلاسی­هایم آمده و رفته اند...

    نمیدانم، آن روز هم مثل امروز، روز اول هفته بود یا نه؟ نمی­دانم! ولی بهر صورت چهارده خرداد بود، مثل همه روزهای خدا می­خواستم برم سر کلاس درس ...

    خاطره 14 خرداد

      ... استاد نیامده بود و هیچ کس نبود! فکر کردم باز هم دیر آمده ام، این ساعت غرازه فریبم داده استاد امروز نیامده و بقیه هم کلاس­ها آمده و رفته اند...

    نمیدانم، آن روز هم مثل امروز، روز اول هفته بود یا نه؟ نمی­دانم! ولی بهر صورت چهارده خرداد بود، مثل همه روزهای خدا می­خواستم برم سر کلاس درس ... در اتاق سه هم اتاقی دگه داشتم، از بچه­های ارزگان بود، آنها رفته بودند کلاس، من هم داشتم، تند تند درس دیروز را مرور می­کردم که اگر استاد ازم سوال کرد، آماده باشم ... مثل همیشه از اتاق دیوار به دیوار بغل دستی ما، صدای میامد که مزاحم مطالعه بود، تصمیم گرفتم که برم کنار دیوار مشترک اتاق، با زدن مشت به دیوار، تذکر بدم که مزاحم نشود؛ تو دل خودم غور غور می کردم که این ایرانی­ها بعد از ظهرها که خوابند، شبها که کشتی و مزاح شوخی ... معلوم نیست کی درس می­خوانند ... کمی که دقت کردم، صدای مزاحم، گریه تک نفری است!! به خودم گفتم:گریه که اختیاری نیست، بنده خدا شاید پدرش، مادرش ... یا یکی از بستگان نزدیکش وفات نموده و خبر ناگوارش به ایشان رسیده ... از خیر تذکر گذشتم و راهی کلاس شدم.

      ... استاد نیامده بود و هیچ کس نبود! فکر کردم استاد امروز نیامده و بقیه هم کلاس­ها آمده و خبر نیامدن استاد را شنیده و رفته اند، من دیر آمده ام ... .

    آخر! من که از اتاق آمدم ساعت هشت نشده بود! شاید ساعت غرازه من مثل همیشه هشت شب نشده خوابیده بوده و من هشت صبح فکر کرده ام!! ... ولی مثل هر روز کسی تو سالن دیده نمی­شد! از هر کسی می­پرسم: مگه امروز تعطیله ؟ چیزی نمی­گفتند و مؤدّبانه و غمگینانه دنبال کار شان بود .... آمدم اتاق و رادیو را روشن کردم، مزیک غمگینانه پخش می­کند ... خدایا چه خبر شده؟ شاید پیکر یا پیکرهای کدام فرمانده مهم را از صحنه جنگ تمام شده کشف کرده و آورده اند ... منتظر هم اتاقی­هایم بودم؛ چون خیلی دلم مانند غروب های جمعه غم گرفته بود، گرفته تر از هر غروب جمعه دگر!! ... که یکی از هم اتاقی­هایم آمد! از جام پریدم و گفتم: آقای حسینی! امروز چه خبر است؟

    - رادیو که زیر سرت است، چیزی نشنیده ای ؟

    - نه! خددا میداند؛

    - ناراحت و غمگین آمد سرجایش نشست و گفت: صبرکن صبر کن ...

    - او... آقای حسینی! مزاحمت اتاق بغلی امروز، یک جور دگه بود!

    -چه جوری بود؟

    -امروز صبح گریه از اتاق بغلی میامد، من هم دلم نیامد، به دیوار مشت بزنم و تذکرش بدم و مزاحم شوم که مبادا ... حسینی حرفم و قطع کرده گفت: حق دارد گریه کند! خودش هم زد به گریه!! ... نمیدانستم که چه بگم و چه بی­پرسم؟ که بناگاه صدای غمگینانه نطاق رادیو بلند شد و گفت : انّا لله و انا الیه الراجعون ... چهار گوش شدم به رادیو، فقط همین قدر فهمیدم که گفت : روح خدا به خدا پیوست ...

    آری! یکباره صدای گریه از همه اتاق­های طلاب افغانستانی و ایرانی بلند شد؛ به هر اتاق که گوش میدادی، مثل آن که کسی در لانه زنبور چوب انداخته باشد، صدای گریه میامد! مدرسه امرالمؤمنین (ع) شده بود عزاخانه. معلوم شد که تا آن لحظه همه منتظر خبر بهبود حال امام بوده اند، ولی دل­هاشان خبر ناگوار را تأیید کرد بودند ...

    چند لحظه بعد همه پای پیاده راهی جماران شدیم... . آن شب ، در کنار پیکر پاک پیر جماران، عمیقاً به عظمت و دردناکی مصبت رسول الله (ص) پی­بردم! که بعد از هزار و چهار صد سال، رحلت یکی از پیروان صادق و متعهد او چنین دردناک و اندوه آور است، پور واضح است درکِ درد اندوه بزرگ امّت و ملت مسلمان آنروز در غم جانگذاز پیامبر خدا (ص)  عرفان و معرفت می­خواهد که ... .

     

     


    [ شنبه 90/3/14 ] [ 10:7 عصر ] [ 1000Hasani ] [ نظرات () ]
    .: Weblog Themes By WeblogSkin :.
    درباره وبلاگ

    دوستان! چند سالی در کشور خودم به نام افغانستان آواره تر از دیار دگرانم، حال این معنی را بر خویش دارم می­ قبولانم که برای مردم ما هجرت، سفر دور درازی است که انتهای آن محکمه عدل الهی است. لذا هروقت دلم از نا مردمی ها و نامردی های اطرافیان و سران بی سر و حاکمان متعصب سود جویِ کشورم ... می گیرد سراغ « سلام مهاجر » رفته دل نوشته های که قطرات دریای دل گرفتگی های هجران همیشه خانه بدوشی هست را باشما در میان می گذارم . باری عزیزان؛
    این جهان همچون درخت است‏ اى کرام
    ما بر او چون میوه‏ هاى نیم خام سـخـتـگـیرى و تـعـصـب خـامى است
    تا جنینى کار خون آشامى است
    موضوعات وب
    آرشیو مطالب
    امکانات وب


    بازدید امروز: 263
    بازدید دیروز: 51
    کل بازدیدها: 565685
    تماس با ما