سلام مهاجر | ||
... استاد نیامده بود و هیچ کس نبود! فکر کردم باز هم دیر آمده ام، این ساعت غرازه فریبم داده استاد امروز نیامده و بقیه همکلاسیهایم آمده و رفته اند... نمیدانم، آن روز هم مثل امروز، روز اول هفته بود یا نه؟ نمیدانم! ولی بهر صورت چهارده خرداد بود، مثل همه روزهای خدا میخواستم برم سر کلاس درس ... خاطره 14 خرداد ... استاد نیامده بود و هیچ کس نبود! فکر کردم باز هم دیر آمده ام، این ساعت غرازه فریبم داده استاد امروز نیامده و بقیه هم کلاسها آمده و رفته اند... نمیدانم، آن روز هم مثل امروز، روز اول هفته بود یا نه؟ نمیدانم! ولی بهر صورت چهارده خرداد بود، مثل همه روزهای خدا میخواستم برم سر کلاس درس ... در اتاق سه هم اتاقی دگه داشتم، از بچههای ارزگان بود، آنها رفته بودند کلاس، من هم داشتم، تند تند درس دیروز را مرور میکردم که اگر استاد ازم سوال کرد، آماده باشم ... مثل همیشه از اتاق دیوار به دیوار بغل دستی ما، صدای میامد که مزاحم مطالعه بود، تصمیم گرفتم که برم کنار دیوار مشترک اتاق، با زدن مشت به دیوار، تذکر بدم که مزاحم نشود؛ تو دل خودم غور غور می کردم که این ایرانیها بعد از ظهرها که خوابند، شبها که کشتی و مزاح شوخی ... معلوم نیست کی درس میخوانند ... کمی که دقت کردم، صدای مزاحم، گریه تک نفری است!! به خودم گفتم:گریه که اختیاری نیست، بنده خدا شاید پدرش، مادرش ... یا یکی از بستگان نزدیکش وفات نموده و خبر ناگوارش به ایشان رسیده ... از خیر تذکر گذشتم و راهی کلاس شدم. ... استاد نیامده بود و هیچ کس نبود! فکر کردم استاد امروز نیامده و بقیه هم کلاسها آمده و خبر نیامدن استاد را شنیده و رفته اند، من دیر آمده ام ... . آخر! من که از اتاق آمدم ساعت هشت نشده بود! شاید ساعت غرازه من مثل همیشه هشت شب نشده خوابیده بوده و من هشت صبح فکر کرده ام!! ... ولی مثل هر روز کسی تو سالن دیده نمیشد! از هر کسی میپرسم: مگه امروز تعطیله ؟ چیزی نمیگفتند و مؤدّبانه و غمگینانه دنبال کار شان بود .... آمدم اتاق و رادیو را روشن کردم، مزیک غمگینانه پخش میکند ... خدایا چه خبر شده؟ شاید پیکر یا پیکرهای کدام فرمانده مهم را از صحنه جنگ تمام شده کشف کرده و آورده اند ... منتظر هم اتاقیهایم بودم؛ چون خیلی دلم مانند غروب های جمعه غم گرفته بود، گرفته تر از هر غروب جمعه دگر!! ... که یکی از هم اتاقیهایم آمد! از جام پریدم و گفتم: آقای حسینی! امروز چه خبر است؟ - رادیو که زیر سرت است، چیزی نشنیده ای ؟ - نه! خددا میداند؛ - ناراحت و غمگین آمد سرجایش نشست و گفت: صبرکن صبر کن ... - او... آقای حسینی! مزاحمت اتاق بغلی امروز، یک جور دگه بود! -چه جوری بود؟ -امروز صبح گریه از اتاق بغلی میامد، من هم دلم نیامد، به دیوار مشت بزنم و تذکرش بدم و مزاحم شوم که مبادا ... حسینی حرفم و قطع کرده گفت: حق دارد گریه کند! خودش هم زد به گریه!! ... نمیدانستم که چه بگم و چه بیپرسم؟ که بناگاه صدای غمگینانه نطاق رادیو بلند شد و گفت : انّا لله و انا الیه الراجعون ... چهار گوش شدم به رادیو، فقط همین قدر فهمیدم که گفت : روح خدا به خدا پیوست ... آری! یکباره صدای گریه از همه اتاقهای طلاب افغانستانی و ایرانی بلند شد؛ به هر اتاق که گوش میدادی، مثل آن که کسی در لانه زنبور چوب انداخته باشد، صدای گریه میامد! مدرسه امرالمؤمنین (ع) شده بود عزاخانه. معلوم شد که تا آن لحظه همه منتظر خبر بهبود حال امام بوده اند، ولی دلهاشان خبر ناگوار را تأیید کرد بودند ... چند لحظه بعد همه پای پیاده راهی جماران شدیم... . آن شب ، در کنار پیکر پاک پیر جماران، عمیقاً به عظمت و دردناکی مصبت رسول الله (ص) پیبردم! که بعد از هزار و چهار صد سال، رحلت یکی از پیروان صادق و متعهد او چنین دردناک و اندوه آور است، پور واضح است درکِ درد اندوه بزرگ امّت و ملت مسلمان آنروز در غم جانگذاز پیامبر خدا (ص) عرفان و معرفت میخواهد که ... .
[ شنبه 90/3/14 ] [ 10:7 عصر ] [ 1000Hasani ]
[ نظرات () ]
|
||
[ فالب وبلاگ : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |