سلام مهاجر | ||
حلقه شکسته ... بعد از دو سه سال رفت و آمد های عموجان این طرف مرز آن طرف؛ یک شب گوشی مبایل به صدا در آمد و دید عموجان از ایران است! با عجله گوشی می دهد دست پدرش و با عجله می گوید: بابا،بابا؛ عمو است، عمو! ... بعد از کمی حال احوال پدر با عمو، پدر پشت سرهم می گوید: "خوب"، "خوب"، "خوب" ... ولی ما که کارت مان باطل شده است، محمد که نمیتواند ایران بماند ... الو، الو، ... تلفن قطع می شود!!. عبد الله از باباش می پرسد: بابا! عمو چه گفت؟ ... شماره را بی گیر!. بابا! شماره چه کسی را؟ شماره کی را؟ شماره حاجی عموجانت را ...! ... الوحاجی!! سلام ... خوبه است! یا من تنهای دنبال دختر شما میایم، یا محمد را با مادرش مفرستم ... خوب! معلوم حاجی برای روشن شدن سرنوشت دو جوان، هم ما خیال مان راحت شود و هم دختر شما از دهان مردم بیافتد ... خوب! این از همان روزی که ماراهی افغانستان شدیم می گفتید! محمد که نه کارت دارد و نه کار که نمی تواند ایران بماند ... خوب! گوش می کنم .... الو، الو، ... بابا با خودش غور غور می کرده می گفت: خوب، خوب، حاجی حرف آخرت این است... بی بی گل با نگرانی از شوهرش می پرسد: بابای محمد! حاجی چه گفت؟ چرا ناراحتی؟ چه شده است؟ ... ... چه می خواهی شود خانم؟ حاجی جناب عالی به عروسی دخترش دعوت فرموده!! حاجی می گوید: مادر دلش نمی خواهد فرزانه اش ازش دور شود، فرزانه هم دوست ندار بیاید افغانستان ... - یعنی چه؟ - یعنی این که خانم! از عبد الله دست می کشی و می خواهی، بفرست غلامه را خدمت حاجی و فرزانه در ایران، در غیر این صورت حرف آخر آن که ... لعنت به شیطان ... - آخر که چه؟ - حاجی می گوید: "نه مشک پاره شده، و نه شرابی ریخته" شما را بخیر و ما را به سلامت! فرزانه میرود شوهر دیگر می گیرد. ... خبر ناخوشایندی به خانواده عبد الله می رسد. و آن این که دختر عمویش با یک پسره ای از خارج آمده، نامزد شده و حتی عقد هم شده اند. تازه فرزانه بختش گل کرده و با همسرش راهی فلان کشور امریکا است ... مدتی نگذشت خبر دیگری به عبد اللهرسید که پسره ای خارج آمده فرزانه را نمی خواهد! مادر پسره هر روز میرود سرخانه پدر فرزانه، داد بداد راه میاندازد که دخترت مریض است! سرما کلاه گذاشته ای پول ما را پس بده !! ... خدایا! این فرزانه چه مریضی دارد؟ تا دیروز که سالم و سرحال بود، حالا چه بیماری پیدا کرده که پسره او را نمی خواهد، حتی پولی را برای نامزدی مصرف کرده پس می خواهد!!. *** ... شب است و تازه از سالن غذا خوری آمده ام اتاق که بلند مرا صدا میزند که تلفن دارم. به عجله خودم را به نگهبانی رسانده گوشی را برداشتم که حاجی است! با لحن خیلی نرم و ملایمی با تمنا از من می خواهد که یک مشکلی دارد و بیایم تهران ... حاجی مشکل چیست؟ - شما بیایید تهران برایت توضیح میدم! مسئله خانوادگی است. ... خلاصه بعد از کلی درد دل گوش دادن، جواب این سوال بدست آوردم که بیماری فرزانه که پسره خارج آمده او را نمی خواهد، نابنایی و ضعف دید است!!. گفتم: حاجی این مشکلی نیست! تهمت به این یال و کوپال!! می برید دکتر، چگونه نابناس که بدون عینک در طول دواز سال تحصیل مطالعه کتاب خوانی که دپلمش را گرفته ولی الان ایشان شده نابنا!!. حاجی: کار از حرف ها گذشته، "خویشی به خوشی، سودا به رضا" ... - تنها راه پیش روی شما این است که هرچه زود تر، فرزانه ی شما اعلام جرم کرده خواستار نفقه و تمکین شوهرش شود، تا مرغه از قفس نه پریده و از ایران خارج نشود ... ... روز به روز، حال دختره بد و بد تر می شود. همه می گوین که او بخاطر شوهر خارج رفته ناجوانمردش، دل انداخته است. نزد آن روان شناس، آن یکی روان پزشک بی بر .... بالاخره کار به آزمایش خون عروس خانم میرسد. آزمایش مورد نظر دکتر را انجام داده میارند مطب؛ ولی دیر وقت شده است. منشی می گوید: خانم دگه نوبت داده نمی شود؛ فردا بیا. فرزانه پاکت آزمایشگاه را دستش گرفته جلو میرود و با حال نزار، آهسته به منشی می گوید: خانم! می بخشید! نوبت نمی خوام! فقط این آزمایش را دکتر نگاه کند. منشی، پاکت را می گیرد، می برد نزد دکتر. ولی منش کمی دیر می کند.چشم انتظاری عذاب سخت است. تا منشی از مطب میاید برون فرزانه از میان مراجعین خودش به او میرساند و گویا منشی هم دختره براش از هر بیمار منتظر نوبت مهم ترشد است! مراجعین را دور می کند و به آهستگی می گوید: خانم! دکتر الان وقت کافی ندارد که آزمایش را بوبیند! فردا بابات را بفریست دنبال نتیجه اش! دیگر خود تان نیایید.... مادر دختر حرف منشی را قطع کرده می گوید: خانم! باباش از صبح تا غروب سرکار است نمی تواند ... ولی منشی زیربار نمیرود و اصرار دارد که فقط باباش بیاد؛ دکتر فردا عصر، تا ده شب مطب است ... حاجی وقت که جهت اخذ نتیجه آزمایش خون فرزانه به دکتر مربوطه مراجعه می کند، با سوالات عجیب و غریب دکتر رو برو می شود. آقا: دخترتان شوهر دارد؟ حاجی با کمی تعلل مجبور می شود که بگوید: بلی! ولی ... دکتر حرفش قطع کرده می گوید: حتماً طلاق داده ها؟ حاجی: نه آقای دکتر! فرار کرده، فرار!!!. دکتر: کجا فرار کرده. حاجی: از همان کشور که آمده بود، رفته است. دکتر: افغانستان رفته است؟ حاجی: نه آقای دکتر! نمیدانم از انگستان آمده بود که از امریکا آمده بود، نمیدانم از کجا آمده بود، به همانجا برگشته است. دکتر: باید هم فرار کند!! قبل از آن که دختر شما ازدواج کند، مریضی و بیماری خاصی نداشت؟ حاجی: نه آقای دکتر. دکتر: وقت که می خواستی فرزانه را شوهر بدهی، از فرزانه و دامادت، آزمایش قبل ازدواج گرفتی؟ حاجی: نه آقا دکتر! ما افغانی های این چیز ها را نداریم. حاجی می گوید: دکتر، با حالت گرفته غمگین، از پشت میزش بلند شد و آمد طرف من، دستش گذاشت روی شانه من، خیلی با مقدمه سازی و مهربانی گفت: آقا! فرزانه شما قابل درمان نیست! ... بلافاصیله حرف دکتر را قطع کرده گفتم: دخترم چه شده؟... دکتر: ... پیره مرد دخترت از شوهرش، "ایز" گرفته است ... حاجی حرف های دکتر را قطع کرده می گوید: آقای دکتر! بخدا دخترم از آن نامرد هیچی نگرفته، آن نامرد حتی مصارف عقد و نامزدی اش را هم از من گرفته است ... داکتر حرفای ارهم درهم حاجی را قطع کرده می گوید: پیره مرد! "ایز" یک نوع بیماری مسری است که از طریق ازدواج، از مرد که مبتلا به "ایز" باشد به زن سرایت می کند، اگر زن "ایز" داشته باشد مرد را به این بیماری خطرناک کشنده مبتلا می کند ... حاجی حرفای دکتر را قطع کرده، از جایش بلند می شود و باصدای بلندی می پرسد: یعنی آقای دکتر فرزانه جور نمی شود؟! ...
[ شنبه 89/10/18 ] [ 2:32 عصر ] [ 1000Hasani ]
[ نظرات () ]
|
||
[ فالب وبلاگ : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |