سفارش تبلیغ
صبا ویژن

سلام مهاجر
لینک های مفید
  • صفحه اصلی
  • ----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------- -----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

     

    خاطرات از شرکت در همایش امام خمینی(ره)

    بازی گوشی های SAHAR NEWS 

    کف و صلواة

    اگر جنگ با صدام نبود...

    ساعت پذیرایی

    حملات بخور بخور

    ملاقات و گفت گو با محقق شولگره

    برخورد مسئولین افغانی چرا مغرورانه است ؟

    شهید مزاری چنین نبود

    رئس این قافله راحله!

     

     

    خاطرات از شرکت در همایش امام خمینی(ره)

    امروز شنبه 11/3/87  برابر است با 25/5 جمادی الثانی/1429 قمری. از طریق موسسه نشرآثار امام در قم، به عنوان دانش پژوه آن موسسه دعوت به شرکت در این همایش « امام خمینی و قلمرو دین دین و توسعه » شده بودیم.

    قرار بود ساعت دوازده به وقت رسمی ساعت تابستانی، از جلو بیت امام در قم که کمی بالاتر از چهار راهی فاطمی به سمت خیابان معلم واقع شده است، راهی تهران شویم، که ساعت یک و هشت دقیقه را افتادند. من تو دلم گفتم : اگر این طوری بود که من می رفتم منزل نان می بردم و بر می گشتم!

    همه مردان تا صندلی رو بروی درب وسطی اتوبوس «ولوو» بود، که ظاهرا دو سه صندلی هم یک نفری بود، آن عقب دو نفر از خانم ها آن موسسه آمده بودند.

    ساعت چهار رسیدیم جلوی درب ورودی محل همایشهای بین المللی صدا وسیمای جمهوری اسلامی ایران، از اتوبوس که پیاده شدیم چهار پنج تا ماشین سورمه ای رنگ که یک کاغد آچاری با خط نستعلیق نوشته شده از داخل به شیشه پشتی و جلو آن سواری ها نوشته شده بود : «تشرفات»، تعارف کردند که همراهان ما با نوبت و بدون نوبت سوار شدند، ولی به بنده بیش از نصف دوستان همراه ماشین تشریفات کفایت نکردند! آخرش که از پارکینگ آمد فقط تعارف شد که آن دو نفر خانم سوار شوندو یک حاج آقای که با پسر شش هفت ساله اش آمده بودند. یک تعدادی منتظر بودند که ماشینهای تشریفات بیایند! تعدادی از جمله خودم، راهی شدیم، با خود گفتم : آخر مگر از درب چاردیواری همایش تا خود محل همایش چه قدر راه هست که باید ماشین سوار شویم! مگر از نمایشگاه کتاب بین المللی تهران بزرگتر است؟ فکر نمی کنم، بهتر است پیاده برم اگر راه طولانی باشد که بیشتر دیدنی است! آمدیم که تا درب ورودی به سالن نصف استگاه اتوبوس راه هم نیست! واقعا فقط برای تشریفات است!

    وقت که وارد سالان و دلان محل همایش شدیم، خیلی شیک تمیز و تزیین شده بود، انگار به مناسبت سالگرد رحلت امام نیست گویا برای سالگرد ولادت است!!. هر چه می آمدیم جلو میرفتیم به زیر زمین، اما چه زیر زمینی، نگو زیر زمین! بگو بهشت برین! برای همین تو ذهنم خطور کرد که مگر بهشت فرعون بهتر از بوده؟ بخودم جواب دادم : آخر این محل و نقشه تقلید است از غربیها، حالا بگو آنجا دگه چطور بهشتی است؟

    وارد سالن پذیرایی که شدیم، داشت آقای خاتمی را تلوزیون دوازده متری، که کار از اینج و مینج گذشته بود! نشان میداد. ما زود رفتیم برای ادای نماز تا زود بر گردیم.

    وقت بر گشتم و وارد سالن همایش که شدم دیدم این دگه خیلی زیر زمین تر از سالن پذیرایی است! که اگر برون بمب هم منفجیر شود، صدایش این جا نمی رسد، تا چه رسد صدای موتور و ماشین ... سالن دائره ای هی میرفت پایین و پایین ده دوازده متر تا میرسید به جایگاه دبیر همایش که حاج آقای خاتمی بود و چند نفر دیگر در کنار ایشان که پشت میز دراز که گوشه سمت راست آن جایگاه سخنرانان بود.

    بازی گوشی های SAHAR NEWS

    آری! سالن بگونه ای طراحی شده بود که موجب تمرکز فکری می شد! ولی این دمی درب ورودی داخل سالن یک ادا و اوار های بوسیله به خبرنگار ها در آورده می شد که سه چهار ردیف به پایین و بیش از ده بیست ردیف چپ و راست حواس پرتی میدادند! از جمله این حرکات بوسیله خبرنگار های سحر « sahar news » بود که مثل خبرنگاران که سرچهار راه ها می استند و دم و دستگاه شان را پهن می کنند برای شکار سوژه تا با آن در موضوع مورد نظر شان صحبت کنند. ولی سحریهای قیلوله بیداران، تویی سالن سخنرانی با خود شان این بازی ها را در می آوردند!!

    راستی! اینها هزینه می گرند به عنوان خبرنگار که از این مراسم گزارش بدهند و مردم که نتوانسته اند به این همایش شرکت کنند، از گزارش آنها در سرتاسر جهان و ایران استفاده کنند؛ اینها که مشغول چنین بازی گوشیهای هستند، چه گزارش می دهند؟ حتما از حضور با عث الزور خود شان! برای همین است که می گویند : « شنیدن کی بود مانند دیدن».

    کف و صلواة

    سخنرانها که سخنان شان تمام می شد، صدای صلوات از گوشه و کنار های و صدای تلاق، تلاق از جای جای سالن بوسیله ای خارجیهای حاضر، جالب و دیدنی و شنیدنی بود!... البته این کف زنی های پراگنده تا آخر هم ادامه داشت، ظاهرا به خاطر صلواتهای بی جان موجود، کف زنی ها عرض وجود می کردند. جای بچه دبستانیها خالی های صلواتی خالی، اگر چهل پنجا تا از آنها بودی کف ها می رفت زیر در یایی ثواب صلواة « بر محمد آل محمد (ص) صلواة ».

    اگر جنگ با صدام نبود...

    ... من وقت فارسی زبانها سخرانی می کردند، گوشی میزدم و به عربی گوش میدادم که مترجیم جملات فارسی را چگون به عربی ترجمه می کند، ولی وقت که عربی زبان سخن می گفت، به فارسی گوش میدادم تا خوب مطالب او را بفهمم. یکی از دوستا آن طرف راه رو به من نگاه کرده پوزخند تعجب آمیز میزد که من چه کار می کنم؟ اما او نمیدانیست که من چه کار می کنم.

    آری! دکتر مدحت حماد از مصر بود که گفت : اگر زمان که برای مبارزه با صدام مصر شد، اگر برای باز سازی ایران مصرف می شد، ایران خیلی بیشتر از پیشرفت می کرد ...

    بلافاصله جلال الدین فارسی و بنی صدر، در ذهنم به کشتی افتادند و گفتم : اگر در آن انتخابات جلال الدین که رای آورده بود بخاطر هفتار سال پیش افغانی بودنش تمام رأی هایش یک باره آتش نمی گرفت نمی سوخت! چه می شد؟ نه پنج صد هزار اندی کشته و شهید بود و نه انفجار مجلس و شهدای هفتاد دو تن و نه ... به شوخی به خویش گفتم : آخر اگر هفتاد دو تن نبود، وقت تو می خواستی از قم بیایی تهران از کدام میدان سوار می شدی ها؟!

    ساعت پذیرایی

    من فکر می کردم که ساعت پذیرایی شاید روی میز صندلی های بشقاب و چای ... گذاشته شود، ولی معلوم شد که نه باید همه از سالن بروند برون، در سالن دیگری. هنگام برون آمدن دوشا دوش همکلاس پاکستانیم میامدم برون که او گفت : خاتمی این جا چه کار می کند؟! ما که نمی خواستیم او را ببینیم! گفتم : ایشان اصلا دبیر این همایش است و از شاگردان بلا فصل امام (ره) ... حرفام و قطع کرد و گفت : خدا لعنتش کند ... !

    تعجب کردم از اینکه طلبه همین طوری لعنت می کند، مگر نمیداند که لعنت از آن فحاشیهای است هوش مند.

    حملات بخور بخور

    طبق برنامه از قبل تنظیم شده، ساعت تقریبا 5/5 پذیرایی تعیین شده بود، اعلام شد که « عزیزان نیم ساعت بعد تشریف بیاورند جلسه » من هم از فرصت استفاده کردم، خودم را به وضوخانه عرضه کردم و بعدش آمدم که تشنه بودم چایی چیزی دیگری اگر برای خوردن باشد، استفاده کنم. آمدم دیدم همه مشغول خوردن کیک و شرینی هستند، ولی از شیرینی روز میز های بخور، بخور خبری نیست! گفتم حتما آن انطراف سالن جایگاهایی است که اینها رفته از آنجا آورده اند، منتها دیدم که سینی های شیرینی مال شده ی خالی روز میزها هنوز باقی است! رفتم سمت جایگاها که فقط چایی و خور نوشیدنی سرد وجود دارد و بس. از این که چایی فراوان بود، خوشحال شدم، یک لیوان چایی چینی را برداشتم و آمد با شکر شرین کردم و خوردم دنبال لیوان دوم و سوم را آوردم روی میزی بخور، بخور تازه مشغول شده بودم که سمت چپ میزی که مشغول بودم سینی ی کیک های بریده شده و شرینی های خوش آب و رنگ پیاده شده، هنوز دستم را بلند نکرده بودم که دیدم سینی دیگری همین جار پیش خودم در حال فرود است، نمیدانم هنوز به زمین نشسته بود یانه که یک ایرانی کوت شلواری که هنوز تیی بشقاب قبلیش نیم کیک باقی بود که پنجه گذاشت روی کیک های قهوه ای رنگ که سمت چپ سینی به طرف او چیده شده بود، تا آنجای که پنجه هایش جا داشت! من که قصد داشتم جبران مافات کنم و به جای یکی دو تا بردارم، جاخوردم و جرئت پیدا کردم یک قالب از همان کیک های که او برداشته بود، و چهار عدد شرینی مربع که به زخامت نصف پارچه کیک های که او برداشته بود، برداشتم؛ و بقیه هم که از آن شیردلی ایرانی جرئت پیدا کرده بود هرکسی دو سه چهار تا برداشت، سینی که ترسیده بود، زود پرواز کرد و دیگه هم برنگشت.

    چند نفری که تازه بعد از پرواز سینی خبر شده بودند آمدن که نه کیک و شیرینی نیست که سینی هم نیست! در آن میان یک جوان ترک مو بلند شیک که بشقاب ایرانی شیر دل سمت چپم را پور از قطعه های قهوای کیک دید فکر کرد آن بشقاب هنوز پور و دست نخور ده باقی مانده است، حق هم داشت که این جوری فکر نماید، چون مثل آن بشقاب هیچ بشقابی پور و دست نخور ده نبود، یعنی هیچ بشقابی جز بشقاب من حتی کیک و شرینی سالم نداشت، لذا می نمود که بشقاب ها همه صاحب دارند جز همین بشقاب پور ایرانی همسایه من که حدودا هفت هشت قطعه داشت که بی انصاف حتی یک قطعه سالم که از یک خارجی دیگه نزدیک تیی بشقابش مانده بود گذاش روز بشقابش و از ترس جوان ترکییی برداشت و رفت! تازه جوان ترکییی متوجه شد که اِه! آن بشقاب صاحب ید بوده است!. هنوز یک شرینی مربعی من سالم مانده بود که آقا سید ملبس افغانی آمد و به میز نگاه کرد، نخواستم ناامید شود، آن شیرینی را هم به بشقاب ایشان گذاشتم و گفتم : حاج آقا دیر آمدی شرینی ها اکثر بوسیله داخیلی ها پریدند.

    رفتم که یک لیوان چای دیگه هم بیارم که دیدم میز سمت چپی من صف است، لحظه به لحظه زیاد هم می شود! از خیر چایی گذشتم و رفتم تو صف پرسیدم قهوه میده؟ گفته شده : نه نوشیدنی سرد میده، یک لیوان بزرگتری زخیمی که با لیوان یکبار مصرف، معمولی فرق می کند، چون در زمان کمتری در طبیعت حل می شود، برخلاف پلاستیک که تا صد سال هم دوام دارد، برداشتم، یک حاج آقای ملبسی هم خواست دادم ... نمیدانم این آقا واقعا پاکستانی بود یا افغانی گفت : آقای محقق آمده! کدام محقق؟ محقق سمت شمال؟ گفت : آری! گفتم : ولش نوشیدنی سرد و برم ایشان را بوبینم، کجاست؟ با دستش به سمت جنوبی سالن اشاره کرد و گفت : آن پشت ستون...


    [ جمعه 87/3/17 ] [ 6:47 عصر ] [ 1000Hasani ] [ نظرات () ]
    .: Weblog Themes By WeblogSkin :.
    درباره وبلاگ

    دوستان! چند سالی در کشور خودم به نام افغانستان آواره تر از دیار دگرانم، حال این معنی را بر خویش دارم می­ قبولانم که برای مردم ما هجرت، سفر دور درازی است که انتهای آن محکمه عدل الهی است. لذا هروقت دلم از نا مردمی ها و نامردی های اطرافیان و سران بی سر و حاکمان متعصب سود جویِ کشورم ... می گیرد سراغ « سلام مهاجر » رفته دل نوشته های که قطرات دریای دل گرفتگی های هجران همیشه خانه بدوشی هست را باشما در میان می گذارم . باری عزیزان؛
    این جهان همچون درخت است‏ اى کرام
    ما بر او چون میوه‏ هاى نیم خام سـخـتـگـیرى و تـعـصـب خـامى است
    تا جنینى کار خون آشامى است
    موضوعات وب
    آرشیو مطالب
    امکانات وب


    بازدید امروز: 49
    بازدید دیروز: 467
    کل بازدیدها: 550871
    تماس با ما