سلام مهاجر | ||
وَ مَنْ قُتِلَ مَظْلُوماً فَقَدْ جَعَلْنا لِوَلِیِّهِ سُلْطاناً فَلا یُسْرِفْ فِی الْقَتْلِ إِنَّهُ کانَ مَنْصُوراً (الإسراء: 33) فلسطین فراموش شده افشار ... خاطره ای از روز فاجعه افشار در خارج ... خدا گواه است! هر گاه سخن از سالگرد افشار، این فلسطینی واقعاً، واقعاً مظلوم شعیان افشار کابل به میان می آید، اشک چشمانم را حلقه میزند... خدا گواست که جنایات افشار را نمی شود به فجایع فلسطین قیاس کرد، زیرا جنایات که در افشار سیلوی کابل رقم خورد، اسرائیلی های غیر مسلمان در طول شست سال اشغال شان در فلسطین مرتکیب نشده اند، جنایات افشار جنایات است که واقعاً قلم و زبان از بیانش شرم دارد! فقط مشابه جنایت افشار سیلوی کابل، در بوسنی هرزوگوین به وسیله سرب های فاشست رقم خورد ، نه بوسیله اسرائیل در فلسطین !! (باور ندارید؟! حتماً به این پیوست مراجعه نمایید) آری! هرگز یادم نمیرود ! آنروز که فاجعه هولناک افشار بدست سرب های شورایی نظار و متحدانش بویژه رسول سیاف رقم خورد، من سخت مصروف امتحان بودم. آمده بودم کتابخانه ای حضرت بی بی معصومه (س) که مطالعه کنم، خودم را برای مضمون بعد آماده تر شوم. قبل از شروع مطالعه ای کتاب، شروع کردم به ورق زدن روز نامه های روز کتابخانه مذکور، تا آن که برای مطالعه گرم شوم، در همان وهله اول روز نامه "جمهوری اسلامی" را برداشتم که صفحه آن با تیر درشت فاجعه افشار را تیر کرده بود! زود رفتم داخل روزنامه و مشروح خبر را باولع بسیار خاندم، هنوز به آخر خبر نرسیده بودم که کتابخانه دور سرم چرخید! خواستم بلند شوم نتوانستم! کمی صبر کردم، دو باره باحالت تلو،تلو از پله های کتابخانه آمدم پاین سرراست رفتم سراغ روزنامه فروشی که جدیداً روز نامه مذکور یکباره شده ده تومان، با آن که ده تومان برایم سخت بود، چون تمام پل که داشتم فقط صد و پنجا تک تومانی بود! روزنامه را که تهیه کردم مستقیماً آمدم دفتر "حزب وحدت اسلامی افغانستان" جویایی مسئول دفتر شدم، مرا راهنمایی کردند به دفتر او که دیدم یک سید هزاره رقم که صاف به هزاره میماند ولی عمامه اش نشان میداد که سید است. روزنامه روی میزش گذاشتم و گفتم : قضیه این است ... - گفت : "خوب! من چه کار کنم"؟ ! - گفتم : حاج آقا راهپیمایی شود. گفت : بدون اجازه فرمانداری که راهپیمایی نمی شود. گفتم : آخر فاجعه این است. این خبر هم که از ناحیه خبر گزاری های خود ایران بویژه از طریق "روزنامه جمهوری" مشکل نیست ... - بالاخره ایشان با یک برخور خیلی سردی، کاملاً جواب سربالا داد که راهپیمایی ممکن نیست. آمدم در سالن عمومی دفتر که معمولاً طلبه ها و آخند ها جمع می شد جریان فاجعه افشار را خواندم، خیلی ها متأسیر شدند. در همان زمان من مسأله راهپیمایی مطرح کردم که همه انگشت ها به سوی مسئول دفتر شدند . گفتم : من با مسئول دفتر صحبت کرده ام، ایشان راهپیمایی بدون جوار فرمانداری را ممکن نمیداند. که یک شیخ قندهاری حدوداً چهل سالش بود، بالهجه ای فارسی قندهاری گفت : «امو اطلاعیه ره پخش کن، به همه بگو بیایند دفتر راهپیمایی است ! غلط می کند کسی جلو ما را بی گیرد»!!. زود از دفتر آمدم برون. تیر خبر روزنامه مذکور را با آرم و لوگویی روزنامه از صفحه قیچی کرده به اول مشروح خبر چسپ کردم و به اندازه ورق A4 بردم کپی بی گیرم. از صد و پنجا تومان مانده 140 تومان، کپی هم صفحه پنج تومان است. دیدم خیلی کم است! این سه برگ هم نمی شود. از آن دکان آمدم برون رفتم دکان کپی دیگری گفتم : آقا من تعدادی زیادی می خوام، شما کمتر حساب نمی کنید ؟ - گفت : چه قدر می خوای ؟ - گفتم : 140 تومان را ، ولی پول پیشم کم است، دو باره میام، یک چهل، پنجا تایی دیگه هم می خوام. - گفت : برات سی تا میزنم ! - از آنجا آمده برون رفتم در یک دکان کپی عرب ، به ایشان وقت گفتم که من صد، صد و پنجا بلکه بیشتر می خوام ولی صد و چهل توما پیشم نیست! پولش را بعداً می آورم. کارتم را در آوردم و گفتم : این کارتم پیش شما باشد. برگه ای چند تومان حساب می کنید ؟ - او برگه را از دستم گرفت و گفت : کارت نمی خواد، صد تا میزنم، دانه ای سه (3) تومان، خدایی بعداً پلش را بیاری ها !! آن صد برگ را گرفتم و آمدم از جلو دفتر شروع کردم به داد زدن : " آخرین خبر از جنایات یا افشار کابل" ... راهپیمایی از جلو دفتر حزب وحدت !! مردم ریختند و دانه پنج تومان فروختم! هنوز به حرم نرسیده بودم که تمام شد! دو باره رفتم با پرداخت پل قبلی باز صدتایی دیگر خواستار شدم با کمبود پل مواجه شدم! هرچه قدر می خوایی میزنم بعداً پولش را بیار! این بار زیر برگ نوشتم : لطفا تکثیر و پخش نمایید ! صد و پنجایی دیگر گرفتم و زود آمدم دیوانه وار دور حرم شروع کردم داد زدن : " آخرین خبر از جنایات یا افشار کابل" ... راهپیمایی از جلو دفتر حزب وحدت !! ... - آن روز ها مثل حکومت احمدی نژاد نبود که هر کجایی حرم افغانی گیر بیارند، گیر بی دهند و بی مدارک شان را بی گیرند بار بی زنند، نبود، همشهری ها زیاد دور بر حرم برای زیارت و خرید و چکر حتی ... می آمدند – ریختند دو برم مثل مرغ که پیشه را از آسمان شکار کنند برگه ها از دستم قاپیدند! تا من بیام پاساژ قدس که پل مغازه دار عرب را بدم که مردم از جلو دفتر راه افتاده بودند بسویی خیان ارم، و چند تایی دیگر از کارگران درد مند از برگه های من کپی کرده پخش می کردند ... آری ! این راهپیمایی با شکوه راه افتاد. نمی دانم واعظی سیاه سازمان نصر منحله از کجا پیدا شد؟ سخنرانی روضه خاند، مردم سیل اشک ریختند و از تهی دل فریاد میزدند : "مزاری، مزاری، انتقام" ... "مزاری، مزاری، انتقام" "مزاری، مزاری، انتقام" ... جالب این جاست !! شب اخبار ساعت هشت ایران خبر از آن راهپیمایی پخش کرد که دقیقا ً این کلمه اش یادم هست : " روحانیت آگاه و بیدار" ... و توصفات دیگر ، تظاهرات در محکومیت جنایات سیاف برگزار و محکوم نمودند ... الف : نه تنها فرمانداری مانع نشد که تازه آن راهپیمایی، اولین راهپیمایی، سریع ترین واکنش در نوع خودش، نیسبت به فاجعه افشار بود، که خیلی به آبروی روحانیت تمام شد، که بعدش راهپیماییهای زیادی را مهاجرین در محکومیت عاملان آن جنایت برگزار کردند ... ب : راهپیمایی را روحانیت برگزار نکرده بودند! موتور محرکه اش بنده بودم مشوقم آن شیخ قند هاری ... مگر از باب ما یتلبس بالمبداء؛ ج : شبه کار را فوق را بنده در اولین روز شهادت مزاری در دفتر حزب وحدت تهران کردم و شعار های آنی را که خدا برایم الهام نمود ... که در وقت خودش برای شما باز گو خواهم کرد که شنیدنی تر از خاطره فوق است! ... [ پنج شنبه 87/11/24 ] [ 2:24 صبح ] [ 1000Hasani ]
[ نظرات () ]
|
||
[ فالب وبلاگ : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |